And You And I...

Tuesday, November 07, 2006

پیرمرد می نویسد و ادامه می دهد، سالهاست به داستانهایش خوکرده ایم. نوشته هایش را می خوانیم، لبخندی می زنیم و می گوئیم : "زندگی است دیگر." ولی به نظر می رسد او توجهی به خیل عظیم خوانندگانش ندارد. بی وقفه می نویسد، نوشته هایش را روبروی شمعی می گیرد تا اثر جوهر روی کاغذ خشک شود. می گوید که تا به حال هیج وقت نوشته هایش را دوباره نخوانده است، کسی هم اعتراضی نمی کند که "نوشته هایت بی معنی است" یا اینکه "در نوشته هایت نسبت به موجوداتت بی رحم هستی"، شاید چون اعتراض از قیاس با چیزی دیگر به وجود می آید و چون "چیز"ی دیگر وجود ندارد که قابل قیاس باشد، پس اعتراضی هم نخواهد بود
مدتهاست دنبال جایگزین می گردد. خسته شده و می خواهد "چیز" دیگری را تجربه کند، اما مشکل این است که برای پیرمرد "چیز" دیگری جز داستانهایش و موجودات آن وجود ندارد، سالهاست با آنها خو گرفته و سرگرمی دیگری ندارد جز این که بنویسد، بنویسد و بازیگرانش بخوانند و بازی کنند و بگویند:"زندگی است دیگر." اما تصمیم گرفته کارش را به نفر دیگری بسپارد. می خواهد - اگر شده حتی برای یک روز - نویسنده نباشد، هر چه می خواهد باشد جز نویسنده، یک بازیگر یا همان موجودات داستانهایش. مدتهاست که منتظر کسی است که بیاید و - اگر شده حتی برای یک روز - جایش را بگیرد. برای این کار آگهی بزرگی زده، از آن آگهی های زرق و برق دار روز:" نویسندگی با بهترین موقعیت ممکن." اما همه هنگامی که اسم پیرمرد را می بینند، می ترسند، شاید هم به خاطر این که " بهترین موقعیت ممکن" به آنها پیشنهاد شده، جلو نمی روند. اکثر آدمها سعی دارند متعادل باشند. نویسندگی هم کار ساده ای نیست، باید بدون داشتن "چیز"ی، از عدم خلق کنی، به بازیگرانت بدهی، بخوانند و بازی کنند و بگویند:"زندگی است دیگر" پیرمرد سالهاست که کارش این است، کسی بهتر از پیرمرد به نظز نمی رسد، حتی اگر برای این کار خیلی پیر شده باشد.
خودش می گوید که به یاد نمی آورد چگونه این مسئولیت به او واگذارشده، "از موقعی که یادم است ، من بودم و این اتاق با میز وصندلی چوبی و شمع همیشه روشن با یک بغل کاغذ سفید و یک قلم برای نوشتن، هیچ وقت "چیز" دیگری نبود، آن قدیمها هم نبود، حالا هم نیست." یکی از دوستان قدیمی و صمیمی اش - انگار قدیمی ترین و صمیمی ترین دوست اوست - می گوید که هیچ گاه او را در جوانی ندیده، از هنگامی که به یاد می آورد پیرمرد پیرمرد بود و هنوز هم هست، با موهای سپید کم پشت، صورت لاغر و چروکیده و چشمان نازک و نافذش، می گوید: "هرگاه ساعتها به او چشم می دوختم، متوجه برق خاصی در نگاهش می شدم، برقی که بعد از سالها هنوز تازگی داشت، چیزی که دیگر از پیرمرد که همه "چیز" را دیده، بعید به نظر می آمد، انگار آن لحظه نقطه ی جدیدی در ذهنش کشف می شود، دری به سویش باز می شود که قبلا بسته بوده، و این برای کسی مثل پیرمرد بسیار عجیب بود، آن برق انگار لذت خاصی را در وجودش متبلور می کرد. دستانش به لرزه می افتاد و تپش قلبش سریعتر می شد و تا هنگامی که بسوی شمع بر نمی گشت و - چند لحظه بعد ازآن - از نگاه کردن به من فرار نمی کرد، آن برق در چشمانش بود. به گمانم تنها دلیلی که به کارش ادامه می دهد و آن را کنار نمی گذارد، همان برق خاص نگاهش هنگام نوشتن است."
و پیرمرد، خود از آن برق چیزی نمی گوید، می نویسد و ادامه می دهد، ما هم ادامه می دهیم و گهگاهی که رد می شویم، نگاهی به پیرمرد و به تابلوی بزرگ آگهی اش می اندازیم که نوشته است : "نویسندگی با بهترین موقعیت ممکن." ر

1 Comments:

Post a Comment

<< Home