And You And I...

Sunday, November 01, 2009

شکننده، کلمه ای که شاید تازه با آن آشنا شده ام. زندگی، افکار، روابط، همه شکننده اند. چقدر نازک می تواند باشد این شیشه؟ نمی دانم، خط باریکی که شاید وجود ندارد. هرچه می گذرد بیشتر با این خط لاموجود آشنا می شوم. زندگیم میان این خط هاست، افکارم بین این خطوط بازی می کنند. دروغ، راهی برای پوشاندن خطوط به نظر می رسید اما هر دروغ خط جدید و پررنگی ایجاد می کند.
انگار وسط یک زمین آسفالت ایستاده ام. همبازی ام اینجاست، نمی دانم کیست، به نظر دختر می آید، دارد روی زمین خط می کشد، برای آن بازی ای که اسمش یادم رفته، ولی خط ها درهم و برهم هستند. کج، موجدار، صاف، شکسته. هر کدام به سمتی می روند. و من میان این خطوط گم شده ام.
می خواهم بازی کنم.
نمی توانم.
تنها اجازه بده که بازی شروع شود. تخیل ات به تو اجازه ی بازی خواهد داد
-مگه نه؟
-نمی دونم، نمی خوام که بدونم
اجازه نمی دهد. کیست؟ نمی دانم، شاید همان تخیل دوست داشتنی دوران کودکی که الان بیشتر شبیه یک حریف قدرتمند در بوکس جلوه می کند.
-جلو بری کتک می خوری ها
- آره
نگه ام می دارد، نمی گذارد تکان بخورم، انگار مرا از چیزی محافظت می کند.
-خب معلومه دیگه از چی
-از خودم
مگر خودم چیز دیگری جز این هستم؟
ای کاش می شد حرف بزنم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home