باید اعتراف کنم که این روزهای آخر تنهایی ام شدیدا سخت می گذرد. شدیدا حساس شده ام، به حدی که به چیزی شبیه به مالیخولیا می ماند، شاید یک جور اسکیزوفرنی شدیدا سبک. هوای بالکن سینما آزادی آن قدر سرد نبود که من در مورد محیط اطرافم. مثل یک فرار، فرار به درون ترس، فرار به جایی که "نیست".
چند وقت پیش پست های قدیمی ام را دوباره خواندم. دوستشان دارم. بعضی هایشان واقعا بد نیستند. جالبه که هنوز خاطره ی اکثرشان را به یاد دارم. از لحن تک تک شان، از چیزی که در خود مخفی می کنند.مثل اینکه کل دو سال اول دانشگاه جلویم رژه رفته باشد.
خوشحالم، شاید...
ر
چند وقت پیش پست های قدیمی ام را دوباره خواندم. دوستشان دارم. بعضی هایشان واقعا بد نیستند. جالبه که هنوز خاطره ی اکثرشان را به یاد دارم. از لحن تک تک شان، از چیزی که در خود مخفی می کنند.مثل اینکه کل دو سال اول دانشگاه جلویم رژه رفته باشد.
خوشحالم، شاید...
ر
0 Comments:
Post a Comment
<< Home