And You And I...

Monday, November 23, 2009

خب، تنهایی ام تمام شد. خوب، بد، گذشت. الان دلم برای تنهایی ام تنگ شده، بهش عادت کرده بودم. دوستش داشتم این اواخر، خیلی زیاد. سکوت کامل خونه بدون کوچک ترین صدایی، سیگار که دود می شود و ساکن در هوا می ماند، موزیک، کویین، فلیت وود مک، پیتر گابریل، دیوید بووی و خیلی های دیگه که یادم نمیاد (این ها رو این اواخر گوش می دادم) روز رویا، شاید بهتر باشه بگم شب رویا، چون همیشه شب توی خونه بودم. طولانی، عمیق، مسخ کننده، بی هیچ دلیلی ساعتی از شبم را با خود می برد. کتاب، تفریحات (یعنی فرندز، تالان مجموعا 223 فسمت، 16 قسمت مانده!) بحث های طولانی توی سرم که همیشه توضیح یا گفتگو. راجع به چیزی بود که می خواستم در باره اش با کسی حرف بزنم و کسی نبود، آن قدر زیاد شده بودند که ترکش هایش بعضی ها را گرفت. اضطراب از جمع، همه این جا بودند.
مهم نیست، گذشت، دوباره به زودی چند روزی تنها می شوم، فعلا استراحت بین دو نیمه است!!! فقط نیمه ی اول یک کم خیلی از نیمه دوم طولانی تر بود.

دوباره دلتنگم
مثل دیشب
پریشب
هر شب
اصلا شب دلتنگ است
دلتنگی اش را نشان نمی دهد
ما دلتنگ او ایم
که نیست
و می گیرد دلش
تاریک
تاریک
تاریک تر

0 Comments:

Post a Comment

<< Home