بگو همین فردا هم میپیچی لای ملحفهی دیگری٬ میغلتی در بستر بیگانهای٬ هوش از سرت میبرد عشقبازی در میان بازوان مردانهای. بگو تا امروز با یک کاروان معشوق همبستری کردهای و فردا هم که چو فردا شود فکر فردا کنی. اهمیتی ندارد. ته دلم خوشحال هم میشوم. میگویم این همان آغوش سخاوتمند بیدردسر است. همیشه بهانهای هست تا از جغرافیای او بگریزم و آن بهانه٬ آن که بندی بر پایت نیست٬ آن که بندی هم اگر هست آسان و گسستنی ست٬ امنتر و مطبوعترش میکند.
سقف آسمان اما وقتی سرم خراب میشود که آن بند را تو به پایم نیانداخته باشی. بردار اهمیت از نقطهای صعود میآغازد که دلم برای مدار و نصفالنهار تنی ٬فقط٬ تنگ نشود؛ صدایی را بخواهم بشنوم مدام؛ نگاهی را بخواهم نفس بکشم یکنفس؛ لمسی را بخواهم ببلعم بیوقفه. غم وقتی به رگهایم رسوب میکند که بخواهم بگریزم و پایم مجال ندهد؛ گاه رفتن درد امانم ببرد؛ بروم و باز هم بروم و هنوز خیالم در منزل نخست بیتابی کند. اینجا ست که تو بیرحمانه مهم شدهای؛ اینجا که بوسه صرفن اصطکاک مصادف دو لب نبود و خواب و رخوت نقطهای بر پایان یک همآغوشی نگذاشت.
برگرفته شده از وبلاگ "ترسا و قیلوله اش"ر
0 Comments:
Post a Comment
<< Home