And You And I...

Tuesday, November 16, 2010

حجم

وقتی که توی 144 کاراکتر جا نشی، یعنی عاشق شدی

Labels:

Sunday, October 17, 2010

سوار رویای نیم روز ام

در فرسنگ فرسنگ سبز

در آن دوردست که به آسمان چنگ می زنم


دور از پرچین

دور از جفت تیرهای زهرآگین

پرتاب شده از سه گوش خطر در ارزش نشسته بر کمین


با تن در فرود می آید

خالی از من، ایستاده اندرمیان اصطحکاک دو تن

نگاهش در گلو

می گیرد

فریادش خیره به در

می میرد


پایین می آیم

زمین را داغ می زنم

Labels:

Thursday, August 19, 2010

(پیرامون رنجی که می کشیم - دو (پوست انداختن

وقتی که باران می آید، دوست داری چشمت را ببندی و به صدای تق تق آن روی کولر گوش دهی. وقتی که در یک ظهر تابستانی داغ، مرکز شهر بین مغازه ها و ادارات و خانه های کوجک و بزرگ و مردمی که تندتند قدم بر می دارند و با خودشان حرف می زنند، دوستی آشنا را می بینی، انگار که از میان این فضای مشوش، راهی به بیرون یافته ای. امیدی در تو بازمی گردد. باز روبرو را می توان دید.
وقتی هایم تمام شده است. من مانده ام و یک وبلاگ که مرا بیرون بکشد. بیرون از منطق این جهان، شاید امیدی به نوشتن باشد. شاید که نه، قطعا هنوز وجود دارد. هنوز ترسناک و ناشناخته بیرون از جهان محتمل، که ممکن است در میان سطور دیوانه بازی در آورد.

افسرده ام.
افسردگی ام را یکجا نمی توانم جمع کنم.

دوستش داشتم هنوز هم دارم، ولی این قدر بی هیجان با شور و هیجان او مقابله کردم که مثل دونده ای در خط ایستادم و نفس زدم.
وایسا-
نمی شه، باید بیای-

احساس پیرمردی را دارم که به فکستنی بودن خود باور دارد. با اعتماد به نفس قدم بر می دارد چون تنها شانس او آن جلوست، باید برسد.

کجا می ری؟-
می رم یه سیگار بکشم-
بر می گردی؟-
...کجایی؟ چه کرده ای باخودت؟ برگرد
آره، بر می گردم.-

Sunday, June 06, 2010

و تو و من - یک

نمی دانم چقدر درست باشد، اما شاید نوشتن کمک می کند که کمی یک جا جمع شوم. گاهی که انگار با تو صحبت می کنم و تو و من پشت یک میز می نشینیم و مرور می کنیم.
خیلی وقت است که دارم توی این بلاگ می نویسم. مدت طولانی متروک بوده و وقتی برگشتم، انگار باید با کوهی از خاک فراموشی دست و پنجه نرم کنم. فراموشی تو وقتی که زودتر از من در برابرم حضور می یابی که تا بخواهی گوشه ای اش را جمع کنی،خاک گوشه ای دیگر پهن شده و انگار خودت را باز در نقطه ی شروع دوباره گذاشته ای.
گاهی وقتها به فکر اسباب کشی می افتم. خانه ی جدید، محله ی جدید، آدرس جدید. ولی جدید که جایی بیرون از من وتو نیست، سکوت پائیزی در خوابزدگی خیابانهای فرعی بعدازظهرهای تهران و تو و من نشسته در پشت یک میز، مرور کرده.
میدانی که پشت یک میز جیزی نیست، میدانی که میز، دیگر میز نیست. و تو و من میان این میز، پرشده ایم.


پ.ن: امیدوارم کمی آدم شوم.
پ.ن: دروغ گفتم، چندان امیدوار نیستم..ر

Labels:

Sunday, May 16, 2010

پیرامون رنجی که می کشیم - یک

وقتی که حس می کنی برای دیگری ضررداری چه می کنی؟ وقتی که دوست داشتن مرز می جیند که خود را برملا نکنی، جه می کنی؟گاهی جوابها سخت اند. گاهی که نه، اعتراف می کنم همیشه برای کسی مثل من سخت بوده. ولی وقتی که دومینوی اتفاقات به همدیگر می خورند تا در نقطه ای، مثل زن آفریقایی فیلم بیسیجد(1) تعیین کنی که آغوش گرم و آرام را برداری یا به صدای زنگ در جواب دهی. در هر صورت به سمتی ضرر می زنی، سمتی آگاه به موضوع است و سمتی نه. و تو به این آگاهی، که اگر طرفی باایستی،چه کرده ای، معصومیت ات را ازدست می دهی که اگر بدهی، سوت دوباره ی داور است و شروعی از وسط زمین. دوباره بازی می کنی؟
این جاست که "خود"ت پاره می شود. نیمی به سمتی و نیمی به سمت دیگر می روند. تا خودت را جمع کنی، زمانی گذشته. تو جمع نمی شوی، تکه ای اینجا، تکه ای آنجا.سعی می کنی راه جدید بروی، تکه ای دیگر جا می ماند.
این گونه دیده می شوی این گونه انسانها دور هم جمع می شوند
گاهی مجبوری فدا کنی خودت را، هر چقدر هم که خودخواه باشی این جایی هستی، نمی شود چیزی را که هستی کنار گذاری

زیباست
دوستش دارم

------
1)Besieged


Tuesday, March 30, 2010

معادلات درجه دوم به مسابقات اسب دوانی می روند

مثالی برای یک جمله ی بی معنا در کتاب تحلیل فلسفی هاسپرس

Sunday, March 21, 2010

When Life changes everything

دیشب شب خوبی بود. الان که نگاه می کنم، می بینم که ترجیح می دادم تو دعوای داداشم و مامانم سر انتخاب کانال تلویزیون موقع تحویل سال، طرف امین باشم. بیشترین قدرتی که از سمت جنبش فشار می آره و پارادایم خودش رو تو جایی مثل خونه ی ما تحمیل می کنه، همین نحوه ی زندگی است. چی ببینیم و بخوریم و بپوشیم تا چی انتخاب کنیم و چه جوری به فردامون برسیم.
سالها طول میکشه تا این روزها کامل درک شه و رمزگشایی شه، ولی مطمئن ام اون موقع اسم موسوی بیشتر توی تحلیل ها بگوش می رسه، تنها کسی که بدرستی تونست قابی انتخاب کنه که از توش همه ی مردم ایران دیده شن، موسوی بود. بازیگرا مردم هستن، که به نظر من طبیعی ترین، یعنی بهترین بازیشون رو جلو بردن و خودشون رو توی قابی به وسعت میدان آزادی و خیابان ولیعصر، جا دادن و نشون دادن که کنار هم بودن رو دارن یاد میگیرن و مرز های مختلفی که توهم برآمده از حکومت و اذهان خودمون، هسته و سبب خیلی از اونهاست رو میشکنند. و فکر می کنم که برنده هم همه ی ما هستیم. هر کسی توی این جنبش سعی داره توی جای خودش یک حرکت به نظر کوچیک توی زندگیش انجام بده، این حرکت های کوچیک، مثل ضربات خیلی آروم به یه توپ بیلیارد از جهت های مختلف، باعث میشه که توپ کم کم از جاش حرکت کنه، به نظر من حرکت توپ به تنهایی برآورده شدن خواست اصلی این جنبشه. مگه یه جنبش میتونه خواسته ای جز حرکت کردن داشته باشه؟ اگه این طور بود که بهش جنبش و موومنت و به وگونگ نمی گفتن، بهش یه چیز دیگه می گفتن، مثلا مداد!(نویسنده به دلیل کم بودن قدرت تخیل خود در مثال زدن، از همگان پوزش می طلبد!)
اینا رو گفتم که اینو بگم که خیلی حال میده وقتی نقاط اصطکاک در مجاورت محیط جنبش یافته ی خودت رو حس می کنی، انگار که انرژی میدی و ارتباط برقرار می کنی، انگار همزمان تمام این شبکه ی بزرگ در یک آن در نقاط اطراف تو جمع می شن و حرف ها شونو دوباره می گن، طوری که سخت تر میشه از فراموش کردن چشم های ندا.
و این جاست که می فهمی راه برگشت نیست، که از ابندا به وجود نیامده بود. قرار نیود باشد که اگه بود، سکون بود و جنبش نبود..
مرگ بود و زندگی نبود..
عید همه تون مبارک، با اینکه میدونم خیلی کمین ولی همه تون رو دوست دارم
سبز باشید