And You And I...

Saturday, November 25, 2006

با اینکه پستم
با اینکه بی سروپایم
اما هیچگاه
لبخندت را
از یاد نخواهم برد

Sunday, November 19, 2006

پس راه رو درست رفتم؟
دوباره از من پرسید. من جوابش را نمی دانستم و حوصله ی فکر کردن به اینکه راه را درست رفته یا غلط را هم نداشتم. دستهایم یخ کرده بود و می خواستم زودتر برسم. هوا سرد بود و من هم خوابم می آمد. چند شب بود که نخوابیده بودم، چشمانم درست باز نمی ماند. حس می کردم خیالاتی شده ام و کم کم نوبت تعویض شیفت عقل و وهم می شد. عقل سلانه سلانه به طرف در خروج می رفت و وهم شاداب و سرحال می آمد تا سر جایش بنشیند.
وهم قبل از نشستن، کمی فکر کرد :"یعنی راه رو درست رفتم؟" بلند شد و اطراف خود را نگاه کرد. به نظر درست می رسید اما وهم شک داشت که درست باشد چون فرق زیادی با قبل پیدا کرده بود و می خواست مطمئن شود. تصمیم گرفت سری به همسایه ی کناری بزند و آدرس را از او جویا شود. همسایه ی کناری درست نمی دانست، خودش هم تازه وارد بود و هنوز درست اطراف را یاد نگرفته بود. در آن وقت شب هم کسی در خیابان نبود که آدرس درست را از او بپرسد. این سوال که راه را درست رفته بود یا نه، ذهنش را به شدت مشغول کرده بود. کمی گیج شده بود و در و ضعیت فعلی هم نمی توانست کاری بکند و نمی خواست تا صبح منتظر پیدا شدن کسی شود.
پس راه افتاد. در خیابان ها و کوچه ها دنبال کسی می گشت که بتواند جواب سوالش را بدهد. هنوز چند خیابان آنطرف تر نرفته بود که به کسی برخورد. سرش را پایین انداخته بود و سلانه سلانه در خیابان راه می رفت. وهم نزدیکش شد و پرسید: "می بخشید، می دونید راه رو درست رفتم یا نه؟" مرد لحظه ای ایستاد و نگاهی به او انداخت. از چشمهای قرمزش معلوم بود که مدتی است چشم روی هم نگذاشته و این غریبه - که به نظر کمی آشنا می آمد اما حوصله ی فکر کردن راجع به اینکه کجا همدیگر را قبلا دیده اند، نداشت - داشت کم کم اعصابش را به هم می ریخت. می خواست راه بیفتد که دوباره غریبه پرسید: "پس راه رو درست رفتم؟" جواب را نمی دانست و حوصله ی فکر کردن به اینکه راه را درست رفته یا غلط، نداشت. خوابش می آمد و ترجیح می داد که زودتر به خانه برسد و بخوابد. اما هنوز تا خانه راه زیادی بود و مجبور بود تا خانه پیاده برود. کم کم دیگر تعقل خودش را از دست داده بود. تصور می کرد که داخل سرش شهر دیگری است و آدمها و موجودات دیگری زندگی می کنند و همیشه در حال شیفت عوض کردن هستند. الان هم نوبت تعویض شیفت عقل و وهم است. با خودش گفت :"خوب به اندازه ی کافی عقلم خسته است، پس حتما سلانه سلانه پا می شه و جاشو به وهم می ده. وهم هم که مدتهاست استراحت کرده پس خوشحال و شنگول میاد سرجاش می شینه. هوم، چه خوب"
"یعنی من راه رو درست رفتم؟"
این سوال را موقعی عقل پرسید که خسته و کوفته رفته بود و می رفت تا کمی استراحت کند، احتمال داد که ممکن است اشتباه کرده باشد. مجبور شد برگردد. با پیدا نکردن وهم، نگران شد. از همسایه ها پرسید. چیز خاصی گیرش نیامد جز از یکی شان که گفت کسی را با همین مشخصات دیده که از او پرسیده راه را درست رفته یا نه، اما او تازه وارد بود و نتوانسته بود جواب درستی بدهد. عقل نگران وهم شد و با اینکه خسته بود، تصمیم گرفت دنبالش بگردد.
"الان کجام؟"
این اولین سوالی بود که به ذهنش خطور کرد. بعد از کلی فکر وخیال، به نظر هنوز کمی کنترل ذهنش را داشت. حس می کرد که از خانه دور شده و جایی را که بود نمی شناخت. کمی دور و بر گشت زد، هیج کدام از اسمهای کوچه ها و خیابانها برایش آشنا نبودند. سعی می کرد که از روی حافظه به یاد بیاورد که کجاست. اما انگار حافظه اش را از دست داده بود. هر چه تلاش می کرد، نمی توانست به یاد بیاورد. انگار حافظه اش جای دوری رفته بود و ناپدید شده بود. هیچ به یاد نمی آورد.
مدتها در خیابانها پرسه زد تا بتواند شاید وهم را پیدا کند. به شدت خسته بود و دیگر قدرت قدم برداشتن را نداشت. تا آن لحظه بیش از 1265 خیابان و 21694 کوچه را به دنبال وهم گشته بود. دیگر کم کم پاهایش بی حس شده بود، حساب کوچه ها و خیابان هایی که گشته بود از دستش در رفته بود و داشت دور خودش چرخ می زد. چندین بارازیک کوچه یا خیابان رد می شد. دیگر رمق پیدا کردن مسیر را نداشت.
"یعنی من راه رو درست رفتم؟"
هنوز این سوال رهایش نکرده بود. دنبال جوابش می گشت. در خیابانها و کوچه ها سعی می کرد کسی را پیدا کند که بتواند جوابش را بدهد اما جز همان یک نفر خسته و کوفته - که به نظر قیافه اش آشنا می آمد - کسی را پیدا نکرده بود. لحظه ای ایستاد و به اطرافش نگاه کرد و از خودش پرسید:
"الان کجام؟"ر

Tuesday, November 07, 2006

پیرمرد می نویسد و ادامه می دهد، سالهاست به داستانهایش خوکرده ایم. نوشته هایش را می خوانیم، لبخندی می زنیم و می گوئیم : "زندگی است دیگر." ولی به نظر می رسد او توجهی به خیل عظیم خوانندگانش ندارد. بی وقفه می نویسد، نوشته هایش را روبروی شمعی می گیرد تا اثر جوهر روی کاغذ خشک شود. می گوید که تا به حال هیج وقت نوشته هایش را دوباره نخوانده است، کسی هم اعتراضی نمی کند که "نوشته هایت بی معنی است" یا اینکه "در نوشته هایت نسبت به موجوداتت بی رحم هستی"، شاید چون اعتراض از قیاس با چیزی دیگر به وجود می آید و چون "چیز"ی دیگر وجود ندارد که قابل قیاس باشد، پس اعتراضی هم نخواهد بود
مدتهاست دنبال جایگزین می گردد. خسته شده و می خواهد "چیز" دیگری را تجربه کند، اما مشکل این است که برای پیرمرد "چیز" دیگری جز داستانهایش و موجودات آن وجود ندارد، سالهاست با آنها خو گرفته و سرگرمی دیگری ندارد جز این که بنویسد، بنویسد و بازیگرانش بخوانند و بازی کنند و بگویند:"زندگی است دیگر." اما تصمیم گرفته کارش را به نفر دیگری بسپارد. می خواهد - اگر شده حتی برای یک روز - نویسنده نباشد، هر چه می خواهد باشد جز نویسنده، یک بازیگر یا همان موجودات داستانهایش. مدتهاست که منتظر کسی است که بیاید و - اگر شده حتی برای یک روز - جایش را بگیرد. برای این کار آگهی بزرگی زده، از آن آگهی های زرق و برق دار روز:" نویسندگی با بهترین موقعیت ممکن." اما همه هنگامی که اسم پیرمرد را می بینند، می ترسند، شاید هم به خاطر این که " بهترین موقعیت ممکن" به آنها پیشنهاد شده، جلو نمی روند. اکثر آدمها سعی دارند متعادل باشند. نویسندگی هم کار ساده ای نیست، باید بدون داشتن "چیز"ی، از عدم خلق کنی، به بازیگرانت بدهی، بخوانند و بازی کنند و بگویند:"زندگی است دیگر" پیرمرد سالهاست که کارش این است، کسی بهتر از پیرمرد به نظز نمی رسد، حتی اگر برای این کار خیلی پیر شده باشد.
خودش می گوید که به یاد نمی آورد چگونه این مسئولیت به او واگذارشده، "از موقعی که یادم است ، من بودم و این اتاق با میز وصندلی چوبی و شمع همیشه روشن با یک بغل کاغذ سفید و یک قلم برای نوشتن، هیچ وقت "چیز" دیگری نبود، آن قدیمها هم نبود، حالا هم نیست." یکی از دوستان قدیمی و صمیمی اش - انگار قدیمی ترین و صمیمی ترین دوست اوست - می گوید که هیچ گاه او را در جوانی ندیده، از هنگامی که به یاد می آورد پیرمرد پیرمرد بود و هنوز هم هست، با موهای سپید کم پشت، صورت لاغر و چروکیده و چشمان نازک و نافذش، می گوید: "هرگاه ساعتها به او چشم می دوختم، متوجه برق خاصی در نگاهش می شدم، برقی که بعد از سالها هنوز تازگی داشت، چیزی که دیگر از پیرمرد که همه "چیز" را دیده، بعید به نظر می آمد، انگار آن لحظه نقطه ی جدیدی در ذهنش کشف می شود، دری به سویش باز می شود که قبلا بسته بوده، و این برای کسی مثل پیرمرد بسیار عجیب بود، آن برق انگار لذت خاصی را در وجودش متبلور می کرد. دستانش به لرزه می افتاد و تپش قلبش سریعتر می شد و تا هنگامی که بسوی شمع بر نمی گشت و - چند لحظه بعد ازآن - از نگاه کردن به من فرار نمی کرد، آن برق در چشمانش بود. به گمانم تنها دلیلی که به کارش ادامه می دهد و آن را کنار نمی گذارد، همان برق خاص نگاهش هنگام نوشتن است."
و پیرمرد، خود از آن برق چیزی نمی گوید، می نویسد و ادامه می دهد، ما هم ادامه می دهیم و گهگاهی که رد می شویم، نگاهی به پیرمرد و به تابلوی بزرگ آگهی اش می اندازیم که نوشته است : "نویسندگی با بهترین موقعیت ممکن." ر