And You And I...

Saturday, December 23, 2006

بهترین روز بودی
میان روزهای آفتابی
که خاکشان را به سینه می زنند
شاید خشک شاخه ای
از طلوع خود بیابند

بهترین قاب بودی
میان قابهای دیوار
کج و راست
نگاههایی مظلوم
عمرهایی گذشته از یاد

بهترین رویای من بودی
سر صبح
کنار گلدسته ی مسجد خاک خورده ی زمین
صدا می کرد
بنوازید آهنگ سالهای دور مادرمان را

کاش نمی گفتم،

شاید از سقف آویزانم کنند
پارچه ای بپیچند و
مرا کفن صدا کنند

شاید زنجیرم کنند
بند سوم، خط چهارم
کنار صفحه ی هفتم
سر فصل بی جان نوازش

کاش نمی گفتم تمام روزها
نغمه ی بی جان سال ها
می شنیدم
خاک می شدم
می نشستم بر در و دیوار
روی سفره ی هفت سین امسال

خاطره می گذشت
می خندید و می گفت
امسال
حسرت
سهم بار کفن تو
باز زیاد خواهد شد

Thursday, December 21, 2006

بین هر "گفته"
گوشه ای خوابیده در باران
صدای سکوت سرد سمسار سر بازارچه ی پشتی

فریاد می کند؛ کاش
می گذشت از یادها؛ کاش
در کنار سفره ی هفت سین می ماند؛ کاش
دست از شمعدانی های کنار پنچره می شستم؛ کاش

Saturday, December 09, 2006

یافتم
دستی را
که دستم را
بفشارد
در سرما

دستی
که
خوابش نبرد
بیدارش نکند کسی
از رویای شیرین
سکوت بی کسی

مدتها گشتم
تا پیدا کنم
دستم را
که دستم را
بفشارد
در سرمای معنا کش این راه

Sunday, December 03, 2006

کافه
لوترک
سیگار
قهوه
و چشمی که
در میان انبوه "خود" ها
پیدا نکرده است هنوز
جای نشستن "خود" را