وقتی که باران می آید، دوست داری چشمت را ببندی و به صدای تق تق آن روی کولر گوش دهی. وقتی که در یک ظهر تابستانی داغ، مرکز شهر بین مغازه ها و ادارات و خانه های کوجک و بزرگ و مردمی که تندتند قدم بر می دارند و با خودشان حرف می زنند، دوستی آشنا را می بینی، انگار که از میان این فضای مشوش، راهی به بیرون یافته ای. امیدی در تو بازمی گردد. باز روبرو را می توان دید.
وقتی هایم تمام شده است. من مانده ام و یک وبلاگ که مرا بیرون بکشد. بیرون از منطق این جهان، شاید امیدی به نوشتن باشد. شاید که نه، قطعا هنوز وجود دارد. هنوز ترسناک و ناشناخته بیرون از جهان محتمل، که ممکن است در میان سطور دیوانه بازی در آورد.
افسرده ام.
افسردگی ام را یکجا نمی توانم جمع کنم.
دوستش داشتم هنوز هم دارم، ولی این قدر بی هیجان با شور و هیجان او مقابله کردم که مثل دونده ای در خط ایستادم و نفس زدم.
وایسا-
نمی شه، باید بیای-
احساس پیرمردی را دارم که به فکستنی بودن خود باور دارد. با اعتماد به نفس قدم بر می دارد چون تنها شانس او آن جلوست، باید برسد.
کجا می ری؟-
می رم یه سیگار بکشم-
بر می گردی؟-
...کجایی؟ چه کرده ای باخودت؟ برگرد
آره، بر می گردم.-