Tuesday, March 30, 2010
Sunday, March 21, 2010
When Life changes everything
سالها طول میکشه تا این روزها کامل درک شه و رمزگشایی شه، ولی مطمئن ام اون موقع اسم موسوی بیشتر توی تحلیل ها بگوش می رسه، تنها کسی که بدرستی تونست قابی انتخاب کنه که از توش همه ی مردم ایران دیده شن، موسوی بود. بازیگرا مردم هستن، که به نظر من طبیعی ترین، یعنی بهترین بازیشون رو جلو بردن و خودشون رو توی قابی به وسعت میدان آزادی و خیابان ولیعصر، جا دادن و نشون دادن که کنار هم بودن رو دارن یاد میگیرن و مرز های مختلفی که توهم برآمده از حکومت و اذهان خودمون، هسته و سبب خیلی از اونهاست رو میشکنند. و فکر می کنم که برنده هم همه ی ما هستیم. هر کسی توی این جنبش سعی داره توی جای خودش یک حرکت به نظر کوچیک توی زندگیش انجام بده، این حرکت های کوچیک، مثل ضربات خیلی آروم به یه توپ بیلیارد از جهت های مختلف، باعث میشه که توپ کم کم از جاش حرکت کنه، به نظر من حرکت توپ به تنهایی برآورده شدن خواست اصلی این جنبشه. مگه یه جنبش میتونه خواسته ای جز حرکت کردن داشته باشه؟ اگه این طور بود که بهش جنبش و موومنت و به وگونگ نمی گفتن، بهش یه چیز دیگه می گفتن، مثلا مداد!(نویسنده به دلیل کم بودن قدرت تخیل خود در مثال زدن، از همگان پوزش می طلبد!)
اینا رو گفتم که اینو بگم که خیلی حال میده وقتی نقاط اصطکاک در مجاورت محیط جنبش یافته ی خودت رو حس می کنی، انگار که انرژی میدی و ارتباط برقرار می کنی، انگار همزمان تمام این شبکه ی بزرگ در یک آن در نقاط اطراف تو جمع می شن و حرف ها شونو دوباره می گن، طوری که سخت تر میشه از فراموش کردن چشم های ندا.
و این جاست که می فهمی راه برگشت نیست، که از ابندا به وجود نیامده بود. قرار نیود باشد که اگه بود، سکون بود و جنبش نبود..
مرگ بود و زندگی نبود..
عید همه تون مبارک، با اینکه میدونم خیلی کمین ولی همه تون رو دوست دارم
سبز باشید
Saturday, March 13, 2010
بگو همین فردا هم میپیچی لای ملحفهی دیگری٬ میغلتی در بستر بیگانهای٬ هوش از سرت میبرد عشقبازی در میان بازوان مردانهای. بگو تا امروز با یک کاروان معشوق همبستری کردهای و فردا هم که چو فردا شود فکر فردا کنی. اهمیتی ندارد. ته دلم خوشحال هم میشوم. میگویم این همان آغوش سخاوتمند بیدردسر است. همیشه بهانهای هست تا از جغرافیای او بگریزم و آن بهانه٬ آن که بندی بر پایت نیست٬ آن که بندی هم اگر هست آسان و گسستنی ست٬ امنتر و مطبوعترش میکند.
سقف آسمان اما وقتی سرم خراب میشود که آن بند را تو به پایم نیانداخته باشی. بردار اهمیت از نقطهای صعود میآغازد که دلم برای مدار و نصفالنهار تنی ٬فقط٬ تنگ نشود؛ صدایی را بخواهم بشنوم مدام؛ نگاهی را بخواهم نفس بکشم یکنفس؛ لمسی را بخواهم ببلعم بیوقفه. غم وقتی به رگهایم رسوب میکند که بخواهم بگریزم و پایم مجال ندهد؛ گاه رفتن درد امانم ببرد؛ بروم و باز هم بروم و هنوز خیالم در منزل نخست بیتابی کند. اینجا ست که تو بیرحمانه مهم شدهای؛ اینجا که بوسه صرفن اصطکاک مصادف دو لب نبود و خواب و رخوت نقطهای بر پایان یک همآغوشی نگذاشت.
برگرفته شده از وبلاگ "ترسا و قیلوله اش"ر