And You And I...

Sunday, February 25, 2007

چشم، چشم را نمی بیند
مه گرفته انگار
کشتزار سرد امسال

آرام رشد کرده
خشکیده، مرگ زده
سایه ی آفتاب آبادی دیروز را

این جا کسی چشم نمی بیند
چشم، چشم را نمی بیند

کرم
آرام آرام
خرت خرت
مغز می جود

می بلعد و
دفع می کند و
مغز می شود

می سوزد
خاک، سر می شود
کنار آتش
خوابیده، بی سر می شود

خواسته ای اما
نیست این زمانه
درک، سوختن ما

این جا کسی چشم نمی بیند
چشم، چشم را نمی بیند

کرم
آرام آرام
خرت خرت
چشم می جود

می بلعد و
دفع می کند و
می بلعد و
می بلعد و
...

Sunday, February 11, 2007

آینه ها
تکه تکه
کوچک نشان دادند مرا

مادرم گفت
آینه شکستن شوم است
وآینه ها تکه تکه
مرا دیدند
که از رود گذشتم
دریا و کوه
جنگل و بیابان
ناگهان

صحرا
تن ها
بودند
و تنها
نبودند

مادرم
قرآن می خواند
صدایی از نور می آید
رحل رحل و
سنگ سنگ و
آب آب و
آفتاب

Thursday, February 01, 2007

زنده بودنت سوالی است
باید
میان انبوه انبوه مژه های سرخگون
از دخترک هفت ساله ی فال فروش پرسید

این لحظه چند؟