And You And I...

Friday, November 27, 2009

اعتراف می کنم که در روابط ام آدم احساساتی و شدیدا حساس هستم، بیش از اندازه و خوشحالم که تونستم با این قضیه کنار بیام. همیشه حس اولین رو دوست داشتم، همیشه تمام ترس ها و امیدواری ها و اضطراب هام رو دوست داشتم، خوشحالم که قلبم جایی که باید، تند می زنه. این یعنی که هنوز هیجان و اشتیاق ام رو دارم. این یعنی زندگی، خوشحالم که در همین چند ده سال که در موردش مطمئن ام، "زندگی" می کنم.
زنده باشید
(به نظر کلیشه ای میاد ولی باید گفت...)
سبز باشید

Monday, November 23, 2009

خب، تنهایی ام تمام شد. خوب، بد، گذشت. الان دلم برای تنهایی ام تنگ شده، بهش عادت کرده بودم. دوستش داشتم این اواخر، خیلی زیاد. سکوت کامل خونه بدون کوچک ترین صدایی، سیگار که دود می شود و ساکن در هوا می ماند، موزیک، کویین، فلیت وود مک، پیتر گابریل، دیوید بووی و خیلی های دیگه که یادم نمیاد (این ها رو این اواخر گوش می دادم) روز رویا، شاید بهتر باشه بگم شب رویا، چون همیشه شب توی خونه بودم. طولانی، عمیق، مسخ کننده، بی هیچ دلیلی ساعتی از شبم را با خود می برد. کتاب، تفریحات (یعنی فرندز، تالان مجموعا 223 فسمت، 16 قسمت مانده!) بحث های طولانی توی سرم که همیشه توضیح یا گفتگو. راجع به چیزی بود که می خواستم در باره اش با کسی حرف بزنم و کسی نبود، آن قدر زیاد شده بودند که ترکش هایش بعضی ها را گرفت. اضطراب از جمع، همه این جا بودند.
مهم نیست، گذشت، دوباره به زودی چند روزی تنها می شوم، فعلا استراحت بین دو نیمه است!!! فقط نیمه ی اول یک کم خیلی از نیمه دوم طولانی تر بود.

دوباره دلتنگم
مثل دیشب
پریشب
هر شب
اصلا شب دلتنگ است
دلتنگی اش را نشان نمی دهد
ما دلتنگ او ایم
که نیست
و می گیرد دلش
تاریک
تاریک
تاریک تر

Saturday, November 21, 2009

باید اعتراف کنم که این روزهای آخر تنهایی ام شدیدا سخت می گذرد. شدیدا حساس شده ام، به حدی که به چیزی شبیه به مالیخولیا می ماند، شاید یک جور اسکیزوفرنی شدیدا سبک. هوای بالکن سینما آزادی آن قدر سرد نبود که من در مورد محیط اطرافم. مثل یک فرار، فرار به درون ترس، فرار به جایی که "نیست".
چند وقت پیش پست های قدیمی ام را دوباره خواندم. دوستشان دارم. بعضی هایشان واقعا بد نیستند. جالبه که هنوز خاطره ی اکثرشان را به یاد دارم. از لحن تک تک شان، از چیزی که در خود مخفی می کنند.مثل اینکه کل دو سال اول دانشگاه جلویم رژه رفته باشد.
خوشحالم، شاید...
ر

Saturday, November 14, 2009

هنوز هم مشکل من با زمان است، هنوز فرصت را مثل یک اتفاق نمی بینم، هنوز منتظر اتفاق هستم. فکر می کنم که این بزرگترین اشتباهی است که می توانستم بکنم و کرده ام و می کنم.

تپش های زندگی تندتر و تندتر می شود.
و در آنجا است که
می
اف
تد
اتفاق

Sunday, November 01, 2009

شکننده، کلمه ای که شاید تازه با آن آشنا شده ام. زندگی، افکار، روابط، همه شکننده اند. چقدر نازک می تواند باشد این شیشه؟ نمی دانم، خط باریکی که شاید وجود ندارد. هرچه می گذرد بیشتر با این خط لاموجود آشنا می شوم. زندگیم میان این خط هاست، افکارم بین این خطوط بازی می کنند. دروغ، راهی برای پوشاندن خطوط به نظر می رسید اما هر دروغ خط جدید و پررنگی ایجاد می کند.
انگار وسط یک زمین آسفالت ایستاده ام. همبازی ام اینجاست، نمی دانم کیست، به نظر دختر می آید، دارد روی زمین خط می کشد، برای آن بازی ای که اسمش یادم رفته، ولی خط ها درهم و برهم هستند. کج، موجدار، صاف، شکسته. هر کدام به سمتی می روند. و من میان این خطوط گم شده ام.
می خواهم بازی کنم.
نمی توانم.
تنها اجازه بده که بازی شروع شود. تخیل ات به تو اجازه ی بازی خواهد داد
-مگه نه؟
-نمی دونم، نمی خوام که بدونم
اجازه نمی دهد. کیست؟ نمی دانم، شاید همان تخیل دوست داشتنی دوران کودکی که الان بیشتر شبیه یک حریف قدرتمند در بوکس جلوه می کند.
-جلو بری کتک می خوری ها
- آره
نگه ام می دارد، نمی گذارد تکان بخورم، انگار مرا از چیزی محافظت می کند.
-خب معلومه دیگه از چی
-از خودم
مگر خودم چیز دیگری جز این هستم؟
ای کاش می شد حرف بزنم.